بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

15 ماهگی بنیتا جونی

                       ماهگیت مبارک باشه عزیز دلم..     سلام عزیز خاله ..   ببخشید که با تاخیر واست پست گذاشتم و بهت تبریک گفتم این چند روز کمی درگیر بودیم.تو این 10 روز 2بار مهمونی دور همی رفتیم با خاله های مامان.خونه ی خاله مریم و خاله مینا که هر دو جا خیلی بهمون خوش گذشت.البته این چند روز بیشترپیش من و مامانی بودی.. مامانی واسه شما نذر داشت که دعا بگیره و 5 شنبه نذرشو ادا کرد و شما تا وقتی مهمونا بیان خواب بودی و موقع دعا خوندن بیدار شدی.دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی.شبش هم خونه ی...
12 مهر 1393

بنیتا و عموهای فیتیله ای

چند روز پیش خبردار شدیم که عموهای فیتیله ای میخوان بیان شهرمون و من و مامانت هم تصمیم گرفتیم که شمارو ببریم..هرچند که شما هنوز نمیشناسی عموها و برنامه هاشونو ولی ازونجایی که به نی نی ها خیلی علاقه داری ما هم گفتیم ببریمت اونجا که پر از نی نی هست و برنامه های شادی هم دارن تا بهت خوش بگذره..عصر اون روز با مامانت اومدید خونه ی ما و با هم رفتیم.جلوی در س الن خیلی شلوغ بود و یه عالمه نی نی با مامان و باباهاشون اومده بودن..شما هم هی نشونشون میدادی و میگفتی نیییییییی..اینقدر شلوغ بود مامانت بلیط منو داد دستم گفت اگه از هم جدا شدیم دم در ورودی سالن منتظر هم وایسیم..شما هم بغل من بودی..واسه ورود به سالن باید میرفتیم تو صف و یه صف خیلی باریک بود بین ...
30 شهريور 1393

هر روز خواستنی تر..

فرشته ی کوچولوی ما اینقدر زود زود داری بزرگ میشی و همه ی کارات و رفتارات هی تغییر میکنه که یه وقتایی یادمون میفته کوچولوتر بودی چه کارایی میکردی دلمون تنگ میشه.انگار هر کدوم از رفتارات یه دوره ای داره و بعد از مدتی دیگه اونا تکرار نمیشه.واسه همین ثبت کردنشون و دوباره یاد آوریشون خیلی لذت بخشه.. خیلی شیطون شدی عزیزم دیگه اصلا نمیشه مثل قبل یه جا بنشونیمت و باهات بازی کنیم همش باید در حال جنب و جوش و راه رفتن باشی اونم بدو بدو..خیلی با نمکه که یه فسقلی مثل پنگو ئن هی جلوت بدو بدو کنه این ور اونور.. ازین اتاق به اون اتاق ازون اتاق به این اتاق.. دیگه مثل قبل موقع پوشک عوض کردن با شکلک در آوردن های خاله سرگرم نمیشی و هر چقدر تلاش میک...
21 شهريور 1393
1319 37 36 ادامه مطلب

نمایشگاه بازی و اسباب بازی

4 سا له که تابستونا جشنواره ی بازی و اسباب بازی توی یکی از مکانهای تاریخی شهرمون (سرای سعدالسلطنه) برگزار میشه ..که سوغاتی و هنرهای دستی هم توش به نمایش میذارن.ما هم 2 ساله که شما رو میبریم اونجا ولی پارسال همش 2 ما هت بود و خیلی کوچولو بودی همش تو بغلمون خواب بودی.بیشتر به خاطر خودمون رفتیم.. اما امسال که کاملا متوجه دور و اطراف و آدما و اسباب بازیها بودی خیلی بهت خوش گذشت البته به ما هم همینطور..چند روز پیش بود که من و مامانت بردیمت نمایشگاه..وقتی که وارد نمایشگاه شدیم یه عالمه نی نی با مامان و باباهاشون اونجا بودن..کلی ذوق زده شدی..خیلی خوب با ادما به خصوص بچه های دورو برت ارتباط برقرار میکنی و خیلی خونگرمی.. همین که یه بچه ...
16 شهريور 1393
1083 30 29 ادامه مطلب

14 ماهگی دخملی

        ماهگیت مبارک یکی یه دونهههههه                                                                                                       ...
12 شهريور 1393

از طرف مامان سحر..

سلام دختر قشنگم..        خیلی وقت بود که میخواستم  یه پست از طرف خودم برات بذارم اما تا امروز نشد,امروز که روز دختره ... روز تو  که طعم شیرین مادر شدن رو به من چشوندی,تو که صبحها به امید چشای قشنگت  از خواب بیدار میشم و شبها با دیدنت توی خواب شیرین میخو ابم. دختر نازم دوست ندارم تو این پست از ناراحتی هام بگم اما فقط ازت میخوام که مامانو ببخشی اگه ناخواسته در حقت کوتاهی کردم. عمرم مامان به خاطر اینکه هنوز یه کمی از درسش مونده مجبوره یه وقتایی از تو کوچولوی شیرین و مهربون دور باشه اما همش به فکرته و نمیتونه به شما فکر نکنه. به خاطر تمام لحظه ه...
7 شهريور 1393

روزت مبارررررک دخملی....پنج شنبه 6 شهریور

دختر ....                                                                                      دختر که ب اشی ارامی,صبور هستی و مهربان..   دختر که باشی میشی همدم,هم نفس,برای مامان,برای بابا..   ...
5 شهريور 1393
1065 15 17 ادامه مطلب

7 روز هفته با بنیتا..

وقتی یه خواهرزاده ی شیرین و شیطون داشته باشی که همشم دلت میخواد پیشت باشه دیگه همه وقتتو باید بذاری واسش  و همه سرگرمیت میشه اون. دلتم طاقت نمیاره نبینیش و وقتی میاید پیشت هی میگی نریییییییید حالا بازم بمونیییییییید     شنبه  که پیش ما بودید و شبشم موندید و پست قبلی رو واست گذاشتم تا فردا شبش نگهتون داشتیم و کلی پیش خاله بودی و صبح از خواب که پاشدی بازی کردیم تا ظهر.ولی ظهر یه کم حال خاله خوب نبود و خوابید تا بعد از ظهر و بعدش دوباره بازی کردیم.فسقلی خاله یه کار ایی میکنی که ادم خندش میگیره.هرجای باریک و تنگی که میبینی میخوای بری همونجا خودتو جا بدی..یا رو پله های خیلی کوچولو که اصلا جای نشستن نیست مثل پله کوچ...
31 مرداد 1393

این روزهای ما

سلام عزیز دلم ببخشید که خاله چند روزی درگیر بود و نتونست زودتر بیاد و الان بعد از 10 روز اومده که واست بنویسه.تو این 10 روز شما هم مهمونی رفتی هم خونه مامانی اومدی و 2  تا پنج شنبه و جمعه هم پیش من و مامانی بودی که این هفته که گذشت اخرین هفته بود.روز 4شنبه 22 مرداد هم تولد خاله بود که با شما و دایی جون و زن دایی و مامانی و بابایی شام رفتیم بیرون ولی متاسفانه عکس نگرفتیم.خیلی خوش گذشت بهمون.هفته ی پیش هم با مامان و بابا خونه دوست مامانت الهام جون دعوت بودید که گفتن خیلی هم شیطونی کردی و اصلا یه جا ننشستی و بعد از خوابیدن شما مامانت تونسته کمی با دوستش اختلاط کنه.از وقتی که راه افتادی فقط دوست داری بری و به همه جا سرک بکشی.مامانت ...
25 مرداد 1393