بنیتا و عموهای فیتیله ای
چند روز پیش خبردار شدیم که عموهای فیتیله ای میخوان بیان شهرمون و من و مامانت هم تصمیم گرفتیم که شمارو ببریم..هرچند که شما هنوز نمیشناسی عموها و برنامه هاشونو ولی ازونجایی که به نی نی ها خیلی علاقه داری ما هم گفتیم ببریمت اونجا که پر از نی نی هست و برنامه های شادی هم دارن تا بهت خوش بگذره..عصر اون روز با مامانت اومدید خونه ی ما و با هم رفتیم.جلوی در سالن خیلی شلوغ بود و یه عالمه نی نی با مامان و باباهاشون اومده بودن..شما هم هی نشونشون میدادی و میگفتی نیییییییی..اینقدر شلوغ بود مامانت بلیط منو داد دستم گفت اگه از هم جدا شدیم دم در ورودی سالن منتظر هم وایسیم..شما هم بغل من بودی..واسه ورود به سالن باید میرفتیم تو صف و یه صف خیلی باریک بود بین دیوار و میله ها که اونجا خیلی اذیت شدی..اخه اطرافیان اصلا رعایت نمیکردن و هی هل میدادن شما هم تحت فشار بودی و شروع کردی به گریه کردن..هی باهات حرف میزدم ولی اروم نمیشدی ترسیده بودی..نزدیک بود با یه اقاهه دعوام شه که هی هل میداد..مامانت هم با جمعیت یهو رفت جلو و ازَمون دور شد.بلاخره بعد از کلی سختی وارد شدیم و دم در مامانت منتظرمون بود..دیگه اروم شدی و خدارو شکر بقیش بهت خوش گذشت..فکر کنم کوچولوترین نی نی اونجا شما بودی که فقط هم نی نی ها و اهنگها واست جالب بودن..اهنگهای شاد که میزدن دست میزدی و ذوق میکردی..ولی اینقدر شیطونی میکردی نمیذاشتی عکس ازت بگیریم هی میخواستی پاشی راه بری..فقط چندتا عکس تونستیم ازت بگیریم..
عموها که وارد شدن من و مامانت بیشتر ذوق کردیم..
اینجا داشتی خوراکی میخوردی واسه خودت..قربون اون لبات بره خاله..
تقریبا 2 ساعتی برنامه داشتن و آخراش دیگه هم ما خسته شدیم و هم شما..نیاز به تعویض پوشک هم داشتی..قبل ازینکه برنامه تموم بشه ما پاشدیم بریم که دوباره مثل ورودمون به سالن تو جمعیت گیر نکنیم..به 3تامون هم خوش گذشت و اومدیم خونه شما واسه مامانی تعریف میکردی و میگفتی نیییییییی..همیشه شاد باشی عزیزم..