بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

اردیبهشت.خرداد 94

1394/6/15 22:04
نویسنده : خاله سانی
1,310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجو کوچولوی خاله

ببخشید که خاله اینهمه تاخیر داشت عزیزم.نمیدونم از کجا شروع کنم اتفاقات این مدت رو به گفتن.نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن شیرین زبونیات که وقتی حرف میزنی آدم دلش میخواد بچلوندت.الان دیگه همه کلمات رو میتونی بگی و تقریبا کامل حرف میزنی ولی به زبون شیرین خودت و تلفظ نصفه نیمه و غلط غلوط با مزت بغل کافیه یکی یه حرفی بزنه فوری تکرار میکنی.خیلی هم با هوشی عزیزم اگه یکی فقط یه بار یه حرفی یا یه کلمه ای رو پیش تو بگه توی ذهنت نگه میداری و بعدا همون رو تحویل آدم میدی.خیلی هم شیطون و بلا شدی کنترل کردنت سخت شده.همش میخوای بازیگوشی کنی..توی این مدت خیلی جاها رفتیم و خیلی اتفاقا افتاد که من مهمترینشونو میگم..

بعد از اینکه خاله از مسافرت برگشت تقریبا دو هفته بعدش رفتیم شمال ویلای یکی از دوستای بابایی جون تو چمخاله.غروب 5شنبه 10 اردیبهشت حرکت کردیم من اومدم تو ماشین شما و من و تو عقب ماشین کلی بازی کردیم و رقصیدیم و خوراکی خوردیم و خلاصه کلی بهمون خوش گذشت.وسطای راه هم یه جایی وایستادیم که شام بخوریم.تا برسیم نصفه شب بود و شما دیگه خوابیده بودی.حالا بماند که یه ساعت هم دنبال ویلا میگشتیم تا پیداش کنیم.ولی همونم خسته کننده نبود چون من و مامان سحر دوتایی کلی شوخی میکردیم و میخندیدیم نیشخند

یه کم هوا سرد بود بابایی جون و بابا بخاری هارو روشن کردن و رفتیم خوابیدیم.صبحش بابایی جون واسمون صبحونه درست کرده بود خوردیم و رفتیم بازی.یه حیاط خیلی سرسبز و با صفا داشت که همش میخواستی بری اونجا بازی کنی و طبق معمول هم بازیت خاله بود.همش دستمو میگرفتی میکشوندیم تو حیاط..

واسه ناهار بابایی جون و بابا کباب سیخ زده بودن تو حیاط و ما هم بازی میکردیم.حیاط بغلی کلی مرغ و خروس و جوجه داشتن که هی میخواستی اونارو نگاه کنی..تو این عکسا داری با گریه بهم میگی که بغلت کنم تا اونارو ببینی..

 

ف

 

ه

 

س

 

لل

 

ا

 

بعداز ظهرش رفتیم سر خاک مامان و بابای بابایی جون..یه امامزاده خیلی با صفا هم داره اونجا که اینم عکساشه..

 

ک

 

و

 

ی

 

بعدش رفتیم واسه شام خرید کردیم و برگشتیم ویلا.فردا صبحش میخواستیم بریم دریا.توام یاد گرفته بودی هی میگفتی بیییم دیا..مایوتو هم پوشیدی عزیز دلم کلی خوردنی شده بودی..قبل ازینکه بریم یه عالمه عکس گرفتیم که من چندتاشو میذارم..

اینجا بهونه گرفته بودی هی میگفتی پاپاد منو بپوشونید.به کفش میگی پاپاد..

قربون اون لب و لوچه آویزونت بره خاله عشقم لبخند

 

ش

 

ط

 

چ

 

ی

 

اینجا هم بغل بابایی هستی با مامایی جون..

 

د

 

ث

 

اینم یه عکس با مامان و بابا.عکسا خیلی زیاد هستن ولی من از هرکدوم یه دونه گذاشتم..

 

غ

 

جیگر خاله موهاش تازه داره بلند میشه و یه کوچولو بسته میشه.من و مامانت عاشق اینیم که این شکلی موهاتو ببندیم بغل

 

س

 

توی راه آجیل میخوردی و پسته میشکستی واسه خودت.هر وقتی هم یه دونه تو دهن خاله میذاشتی.قربون دستای کوچولوت برم که واسه خاله پسته پوست میکندی..

 

ض

 

ج

 

وقتی رسیدیم لب دریا دیدیم هوا خیلی سرده واسه همین شلوارو سویشرتتو پوشوندیم که سرما نخوری.بعدش رفتی کلی شن بازی کردی و بهت خوش گذشت..

 

اا

 

دد

 

ف

 

گگ

 

ب

 

خ

 

ق

 

ر

 

بعد از اینکه برگشتیم ناهار دوباره گوشت و جوجه سیخ زدیم و خوردیم و تو حیاط بازی کردیم.یه وانتی نزدیکای ویلا داد میزد اردک آورده میفروشه بابایی جون و بابا رفتن 2تا کوچولوشو واست خریدن.کلی باهاشون بازی کردی هی میگفتی اودک بیا..واسشون با بابایی غذا میریختین بخورن و از شیر آب توی حیاط بهشون آب میدیدین..

 

و

 

بعداز ظهر شنبه که روز پدر هم بود رفتیم لاهیجان فروشگاه نادی خرید کردیم و وسایل سنتی مغازه هارو دیدیم و برگشتیم ویلا.قرار شد صبح یکشنبه حرکت کنیم و برگردیم.برگشتنی چون زود از خواب بیدار شده بودیم تو ماشین خوابیدیم تا برسیم.در کل خیلی سفر خوبی بود و بهمون خوش گذشت..

 

 

 

بعد از اون سفر چند باری رفتیم باغ عمو مهران که شما بهش میگی عمو میماننیشخنداونجا هم همش دوست داشتی شیطونی کنی و بدوی و بازی کنی.هر بار هم که رفتیم کلی خوراکی خریدیم بردیم و واسه شب جوجه سیخ زدیم..ولی چون غروب رفتیم و هوا زود تاریک شد نشد عکس بگیریم.یه بار هم رفتیم باغ یکی از دوستای بابا واسه چیدن گیلاس و آلوچه..من و تو با هم تو باغ میگشتیم و مامان و بابا گیلاس و آلوچه میچیدن..

 

ع

 

ل

 

خ

 

ف

 

غ

 

ع

 

بعد از کلی بازی کردن و گشت و گذار برگشتنی گرسنه شدی و درخواست شیر کردی..

 

ب

 

اینجا هم حیاط خونه ی مامانی جونه..

 

ف

 

غ

 

ح

 

 

 

 

یکی از شیطونیایی که میکنی و خطرناک هم هست اینه که میری بالای قفسه ای که روش عروسک میذاریم میشینی.این عروسکا مال دوران طفولیت خاله هست که مونده واسه بازی شما که وقتی میای خونه ی مامانی جون باهاشون بازی کنی..

 

ل

 

ب

 

ف

 

یکی از بازیهات اینه که گوشی موبایل رو برمیداری و میدی دست من میگی هر کاری کردم به دایی خبر بده.یه گوشی خراب که قبلا مال من بود رو دادم به تو که باهاش بازی کنی.آخه هی میگفتی منم گوشی میخوام نیشخند منم گوشی رو میذارم دم گوشم و هی میگم مثلا دایی بنیتا نشسته پاهاشم دراز کرده یا دایی بنیتا تکیه داده به دیوار..خلاصه هر حرکتی..بعضی وقتا هم میری پشت در اتاق من میگی اینجا خونه ی منه.خاله در بزن بیا تو.منم در میزنم میگم بیام خونتون؟میام دوباره میگی از اول نیشخند

 

ل

 

ب

 

غ

 

یه بازی دیگه هم داری که باید با هم بریم خرید..تو اتاق خونه ی مامان جون یه کمد دیواری هست که توش یه عالمه مواد غذایی و مواد شوینده هست.یه کیف کوچولو هم مامانی بهت داده اونو میندازی رو دوشت میگی بریم خرید.در کمد رو باز میکنی میگی دیام اقا (سلام) دامپو دایی؟ (شامپو داری) ایدونه بیدید.بعد یه شامپو برمیداری پولشم میدی میریم نیشخند

یا اینکه به خاله میگی هر کاری من انجام دادم توام انجام بده..یا میری توی کمد رخت خوابا باهام دالی میکنی.. 

حرف زدنتو که نمیدونم از کجا شروع کنم.هر روز یه جمله یا یه کلمه ی جدید میگی.

اسم خاله رو یادگرفتی و میگی خا داناس بغل

وقتی ازت میپرسیم بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی میگی میخوام دکتر بیشم مامایی دون بابایی دون رو خوب کنم خا داناس دایی دون مامان بابا رو خوب کنم.میخوام بیم مدسه دوس پیدا کنم دس بیخونم..قربون حرف زدنت بره خاله.

تو پست بعدی کلی از شیرین زبونیات مینویسم عزیزم.دوستت دارم خاله جون.عشق منی

پسندها (13)

نظرات (3)

مینا
18 شهریور 94 20:08
سلااااااااااام ساني جونم دلم خييييييييييلي واست تنگ شده بود خانوم خانوما. حسابي مارو فراموش كرديا... اي جوووووونم به به فداي شيرين زبونياي بنيتاي نازم بشم من ايشالا هميشه به شادي و مسافرت و گردش باشين عزيزدلم
خاله سانی
پاسخ
سلام مینا جون قربونت عزیزم مگه میشه دوست خوبی مثل شمارو فراموش کنیم ببخشید عزیزم نبودم یه مدتی.هنوز به هیچ کدوم از دوستای وبلاگیمون سر نزدم.حتما بهت سر میزنم عزیزم
مامان آنیسا
19 شهریور 94 10:06
چقدر بزرگ و ناز شده بنیتا جونم همیشه خوش باشی عزیزم
خاله سانی
پاسخ
خیلی ممنون خاله جون مرسی شمام همینطور
عمه فروغ
20 شهریور 94 19:40
سلام سانی جون خوب هستید؟بنیتا جونم خوبه؟ به به همیشه به شادی و گردش خوشحالم که در این مدت روزهای شادی رو داشتید ان شاا.. همیشه خوش باشید ای جووونم 1000 ماشاا.. به بنیتای گلم با این حرف های شیرینش
خاله سانی
پاسخ
سلام عمه فروغ جون مرسی که همیشه یاد ما هستین.ایشا..شما هم همیشه شاد باشین