یه عالمه حرفای نگفته..
سلام فرشته کوچولوی خاله
ببخشید که مسافرت خاله طولانی شد.همه ی فکرم اونجا پیش تو بود.قرار بود شنبه 15 فروردین که رفتم 5 شنبش برگردم ولی اونجا دوستام نمیذاشتن که بیام و هی بیشتر نگهم میداشتن و یه هفته دیگه هم پیششون موندم و 27 فروردین برگشتم.ولی دیگه اینقدر دلتنگت بودم که حد نداشت.همش به دوستم میگفتم نکنه بنیتا منو یادش بره! البته تلفنی باهات حرف میزدما.روز دوم که اونجا بودم و با مامایی تلفنی حرف میزدم اومدی گوشی رو گرفتی و گفتی خاله بیا دِ..منظورت همون دیگه بود..اینقدر قربون صدقت رفتم و با خودم گفتم حالا تازه روز دومه که با اینکه اونجا کلی بهم خوش میگذشت ولی به خاطر تو دوست داشتم زودتر برگردم..همش عکساتو نگاه میکردم..مامانتم واسم عکسای جدیدتو توی وایبر میفرستاد تو اون 2 هفته ای که من اونجا بودم کلی حرف زدن یاد گرفته بودی هر دفعه که تلفنی حرف میزدیم یه چیز جدید بهم میگفتی و من بیشتر دلم میخواستت..یه بار میگفتی خا ماهی مُرده مامانت میگفت دیگه هر چیزیو که میگیم تکرار میکنی..میگفت میری تو اتاق من میگی خاله نیس..
قبل از اینکه برگردم زنگ زدم به مامانت گفتم من دارم میام برید خونه ی ما که وقتی من رسیدم اونجا باشید شبم بنیتا رو نگه میدارم که خیلی دلم تنگه مامان گفت ما میایم اونجایی که از ماشین پیاده میشی با هم بریم خونه.وقتی رسیدم چند دقیقه بعد دیدم تو بغل مامانت از پشت میله های بین پیاده رو و خیابون دارید میاید و هی با ذوق میگفتی خاااا دست تکون میدادی منم کلی ذوق زده شدم و هی صدات میکردم.تا از پشت میله ها بیام اونور هی میگفتی خا بیا خا بیا.به مامانت میگفتم انگار از خارج برگشتم وسیله هامو گذاشتم تو ماشین و بغلت کردم چسبوندمت به خودم گفتم واسه خاله حرف بزن تا برسیم خونه چیزایی که یاد گرفته بودی رو واسم میگفتی ..
از اونجا واست اسباب بازی آوردم که عکسشو میذارم.واسه مامایی و مامان و دایی جون اینا سوغاتی اونجا که اَرده شیره بود اوردم..آوردن وسیله ها واسم خیلی سخت بود وگرنه کلی چیزای دیگه هم واست میاوردم.هرچند جایی که ما بودیم با خود اراک فاصله داشت و زیاد فروشگاه و مغازه نداشت..ولی تو خیلی خوشت اومد از اسباب بازیات.همین که پیاده شدیم و از صندوق اسباب بازیاتو برداشتم کلی ذوق کردی و هی میگفتی جی جیا جی جیاااا صدای ذوق کردنتم خیلی بامزس با صدای نازک میگی آآآآآآآآآ بعدش همینکه رفتیم خونه جی جیارو باز کردی و باید باتری مینداختیم.هی میگفتی باتری باتری..هر کلمه ی جدیدی که میگفتی من این شکلی میشدم
رفتم واست باتری اوردم انداختم تو اسباب بازیات باهاشون بازی میکردی.چند مدلم تافی و شکلات واست اوردم که همون موقع ترتیبشونو دادی..اونجا هرچی میخواستم بخورم میگفتم اینو نگه دارم واسه بنیتا..
تا شب پیشمون بودید کلی با هم بازی کردیم و شیرین زبونی کردی واسم و منم چلوندمت..بعد ازینکه دیدم هنوز مثل قبل از رفتنم به مسافرت میچسبی به من و دیگه با کسی کاری نداری و میخوای همه کاراتو من انجام بدم خیالم راحت شد هی بهت میگفتم خاله بره دوباره دَدَ اخم میکردی میگفتی نه
راستی بابایی توی اون چند روزی که من نبودم عصب دستشو عمل کرده بوده به من نگفته بودن که نگران نشم ولی روزای آخر دیگه مامانت بهم گفت.توام هی میگفتی بابایی دست نُچ نُچ خداروشکر وقتی من اومدم خیلی بهتر شده بود..
میخواستم شب پیش خودم نگهت دارم ولی اینقدر خسته بودم و کمبود خواب داشتم که حد نداشت.اونجا اصلا درست حسابی نخوابیده بودم.عوضش شنبه دوباره اومدی شبم موندی پیشم.تا صبح 2بار بیدار شدی که شیر بخوری یه بارم پوشکتو عوض کردم.صبح زود بیدارم کردی هی شیطونی میکردی.مامایی بهت صبحونه داد و لباساتو پوشوندم که مامایی ببردت خونتون.وقتی میخوای بری میگی خا خونه بابایی خونه من دَدَ..درو که باز میکنیم خودت میشینی رو فرش جلوی در (از داخل) که کفشاتو بپوشونیم..بوس تیر کمونی هم میفرستی.انگشتتو بوس میکنی بعد با انگشتِ اون یکی دستت پرتش میکنی میگی دوووم ما هم غش و ضعف میریم..
میرسیم به اتفاقای عید..
هفت سین مامان سحر..
مهمونی های عید دیدنی خونه ی مامان بزرگ مامان و همه ی خاله های مامان و دایی مامان بود که توی همه ی مهمونیها همه با هم شام دعوت میشدیم..
اینجا حاضر شدی که بری مهمونی
اینجا هم خونه ی ماماییه..
یه جا وانمیستادی ازت عکس بگیریم که..
خونه ی دایی مامان خیلی بهت خوش گذشت چون توی حیاط خونشون همش با غزل جون بازی میکردین.دیگه هم بازیای خوبی واسه هم شدین و هر دفعه پیش هم هستین کلی با هم بازی میکنین..
همش هم عشق اینو داشتین که دست همو بگیرین و با دمپایی های بزرگونه قدم رو برین..
قرار شده بود روز 13 به در همه مهمون شما باشن..خیلی روز خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت..رفتیم باغ یکی از آشناها همه ی خاله های مامان به جز یکی از خاله هاش که مشهد بودن و دایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ مامان بودن و دایی جون و زن دایی هم بعد از ظهر اومدن پیشمون..
از صبح که رفتیم با غزل بازی کردید تا غروب که برگردیم.منم همین میخواستم برم بگردم و دور بشم فوری میگفتی خا بیا کلی هم توپ بازی کردید.با اینکه 3تا توپ بود ولی باز سر توپ با غزل دعواتون میشد.هردوتاتون میخواستین توپ اون یکی رو بگیرین..
تو باغ چندتا سگ بودن که البته توی قفسشون بودن..خداروشکر از حیوونا اصلا نمیترسی.توی مغازه ی بابا هم سگ هست که هردفعه بری اونجا بابات میبره پیششون.خیلی هم دوست داری همین بگیم بیا بریم پیش هاپو فوری میای..سگهای توی باغ هم همش میرفتی نگاه میکردی..
تا موقع نهار کلی بازی کردیم مامانا و باباها هم غذارو آماده میکردن..غذاتو هم تو بغل خاله خوردی..خاله قربون بره که اینقدر بهم وابسته ای عسلم
بعد از ظهر که هوا سرد شد لباس گرم بهتون پوشوندیم که سرما نخورید..مامان بزرگ هم یه اش خوشمزه درست کرد خوردیم که توی اون هوا حسابی چسبید
دایی جون هم اومد پیشمون که کلی خوشحال شدی
بعدش مردا با هم والیبال بازی کردن و ما هم تشویق میکردیم و کلی ذوق میکردی بازیشونو نگاه میکردی..
بعد از بازی کردن و آش و چایی و خوراکی و اجیل خوردن وسیله هارو جمع کردیم و همگی رفتیم که سبزه هامونو بدیم به آب..توی راه اینقدر خسته بودی روی پای من و مامان خوابت برد.واسه همین توی ماشین موندی و ما رفتیم سبزه هارو انداختیم توی اب روان و با همه ی خاله ها خداحافظی کردیم به جز خاله فاطمه که قرار بود برسونیمشون خونشون.منم تو ماشین شما پیشتون بودم.دیگه بیدار شده بودی.مامایی و بابایی هم با ماشین خودشون دنبالمون میومدن رفتیم یه جا بستنی خوردیم..خیلی بهمون خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم.خیلی روز خوبی بود..و در اخر هم مثل همیشه موقع خداحافظی و رفتن خاله گریه کردی که همیشه این قسمت از پیش هم بودنمون ناراحتم میکنه و بعد از رفتن دلم میمونه پیشت..
عاشقتم خاله جووون ایشا.. همیشه لبات خندون باشه..