7 روز هفته با بنیتا..
وقتی یه خواهرزاده ی شیرین و شیطون داشته باشی که همشم دلت میخواد پیشت باشه دیگه همه وقتتو باید بذاری واسش و همه سرگرمیت میشه اون. دلتم طاقت نمیاره نبینیش و وقتی میاید پیشت هی میگی نریییییییید حالا بازم بمونیییییییید
شنبه که پیش ما بودید و شبشم موندید و پست قبلی رو واست گذاشتم تا فردا شبش نگهتون داشتیم و کلی پیش خاله بودی و صبح از خواب که پاشدی بازی کردیم تا ظهر.ولی ظهر یه کم حال خاله خوب نبود و خوابید تا بعد از ظهر و بعدش دوباره بازی کردیم.فسقلی خاله یه کارایی میکنی که ادم خندش میگیره.هرجای باریک و تنگی که میبینی میخوای بری همونجا خودتو جا بدی..یا رو پله های خیلی کوچولو که اصلا جای نشستن نیست مثل پله کوچولوی جلوی دستشویی پشت در اتاق دایی جون هم (البته اتاق سابق) یکی از همون جاهاست که به زور میری اونجا...
بعدش که گیر میکنی شروع میکنی غر زدن...
اینجا هم یکی دیگه ازون جاهاست..زیر صندلیا..
فدات بشم سخت مشغولی...
عصر اون روز رفتید با دوست مامانت باغشون به منم گفتن که بیام ولی چون حالم زیاد خوب نبود نیومدم ..فرداش یعنی دوشنبه عصری مامانی رفته بود خونه مامان بزرگ مامانت و گفت که شما هم بیاین.من نمیخواستم برم ولی چون شما میخواستید برید منم اومدم.تو و مامانت اومدید دم خونه ما دنبال من و با هم رفتیم اونجا.خاله ها هم اونجا بودن کلی حرف زدیم و خندیدیم و شما هم فقط راه میرفتی.دیگه غذا هم که میخوای بخوری در حال راه رفتن میخوری.میوه هم راه میرفتی و میخوردی.خونه مامان بزرگ یه حیاط داره که هی میگفتی بریم اونجا.چند دقیقه ای بردیمت تو حیاط و بازی کردی.تا غروب موندیم و بابایی اومد دنبالمون رفتیم شام خریدیم و رفتیم پیش بابات تو مجتمع و اونجا شام و بستنی هم خوردیم و برگشتیم.
فرداش یعنی 3 شنبه بعد از ظهر بازم اومدید پیشمون و بازم کلی بازی و شیطونی.ولی زیاد نموندید و زود رفتید.4شنبه با همه ی خاله ها و مامان بزرگ مامان و زن دایی و دختر دایی مامان خونه دایی جون دعوت بودیم و همین از در اومدی به خاله خندیدی و اومدی بغلم.یه عالم خوراکی های خوشمزه خوردیم و خوش گذشت.اینا هم عکسای اون روزن..
این خانوم کوچولو هم غزل جون دختر دایی مامانه..
فدات بشم عسلم لوس میشی..
اینا هم غذاهای خوشمزه ای که زن دایی جون زحمتشو کشیده بود..
بعد از خونه ی دایی جون اومدید خونه ی ما و فرداش چون مهمون داشتید من شما رو پیش خودم نگه داشتم که مامانت به کاراش برسه.اوردمت تو اتاق خودم و پیش خودم لالا کردی.منم همش تو حالت خواب و بیداری بودم که یه وقت بیدار نشی.تا صبح 4 بار واسه خوردن شیر بیدار شدی و من هر بار شیرتو فوری درست میکردم و اصلا نمیذاشتم گریه کنی.بعد ازینکه شیرتو میخوردی شیشه رو میشستم و اماده میکردم واسه دفعه بعدی.اولین بار که بیدار شدی بعد از شیر خوردن هی وول میخوردی و کلافه بودی.دیدم گرمتم نیست تنت خنک بود.یهو یادم افتاد پوشکت خیلی وقته عوض نشده.دیدم بللللههههههه چقدر خیس کرده بودی.زودی پوشکتو عوض کردم و دوباره خوابیدی.صبحم از ساعت 8.30 بیدار شدی و خاله رو بیدار کردی من اگه جای تو بودم تا لنگ ظهر میخوابیدم...همینم بیدار شدی شروع کردی به کنجکاوی و بازی منم دیگه مجبور بودم همراهیت کنم.کشوها رو باز میکردی و وسایلشو میریختی بیرون و عروسکارو میاوردی.چند تا هم عکس ازت گرفتم خوابالو هم هستی...البته خاله از تو بیشتر خوابالو بودااا..
قربون اون موهای ژولیدت بره خاله
بعد از این شیطونیات رفتیم با هم صبحونه خوردیم و دیگه خاله یه جوری به خوابش غلبه کرد و بازی کردیم.. تا ظهر 5 شنبه پیش خاله بودی و ظهر بابات اومد دنبالت و رفتید خونتون.امروز هم که جمعه هست و دارم این پست رو مینویسم با مامانت پیش ما هستین و شما هی تند تند ازین اتاق میری به اون اتاق و بازی میکنی..میای سمت من یه بوست میکنم و دوباره میری..مامانت گاهی میگه بهشت زیر پای خاله هاست
من که از پیشت بودن و بازی کردن باهات سیر نمیشم عزیزم.دوسِت دارم خاله جون ...