بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

13 ماهگی بنیتا جونی

               ماهگیت مبارک ع زیزم                                                                                                     شب قبل مامانت واست کیک گرفت و رفتیم باغ نشستیم.تازگی ها دیگه اصلا 4 دست و پا نمیری و فقط بلند میشی یواش یواش...
11 مرداد 1393

عکس هایی از 1 سالگی بنیتا

عزیز دلم ا ز حموم اومده         بنیت ا وقتی از یه چیزی حرصش میگیره قیاف شو اینطوری میکنه           که ما هم حواسشو به یه چیزی پرت میکنیم که یادش بره این حرکت ..     بنیت ا وقتی میخواد بگه یه چیزی ت رسن اکه مثلا صدای باد یا موتور میاد از بیرون   اینطوری میکنه..اون گوشه ام خیلی علاقه داره بره و دالی کنه..       ت ازگی عاشق اینی که یه کیف بگیری دستت هی راه بری..       بنیت ا دال...
10 مرداد 1393

ماه رمضان و بنیتا

بنیتا جونم امسال دومین ماه رمضون زندگیتو گذروندی و کلی هم مهمونی های   افطاری رفتی و بهت حسابی خوش گذشت.ما و خاله های مامان هر سال نوبتی   همه رو افطاری دعوت میکنیم و امسال و سال قبل شما هم به جمعمون اضافه   شدی که پارسال خیلی کوچولو بودی و همش خواب بودی تو مهمونیا.ولی امسال   یه عالمه بازی و  شیطونی کردی..   اولین مهمونی خونه مامان جون مامانت بود که چون مامان سحر 5شنبه و جمعه ها   میره تهران و شمارو میذاره پیش ما با من و مامانی و بابایی رفتیم اونجا   افطاری.من و مامانی بهت غذا دادیم و حسابی مواظبت بودیم و چون همش ...
5 مرداد 1393

عصای دست مامان و بابا

بنیتای عزیزم رفته بود محل ک ار باباش تا بهش کمک کنه.دخملمون تو همه کارا سر   رشته داره مهندسی و کار با لپ تاپ..صافکاری..اشپزی..کم کم هنرهای بعدیشم   رو میشه   یه سر کشی به کارای بابا بد نیست که ببینه داره چیکار میکنه     ای بابا چرا اینجوری داری درست میکنییییییییییی؟بذار خودم بیام     اینجا دیگه خودش کارو دستش گرفت         و این هم اخر کار و هنرمندی بنیتا خانوم ..         شادی بعد از انجام کار ..     ...
25 تير 1393

خاله بیاااااااااا

چند روز پیش که خونه م امانی اومده بودید من اتو رو زده بودم به برق تو اتاقم و   چند دقیقه رفتم تو یه اتاق دیگه کار داشتم و  در اتاق خودمو بستم که تو نری یه   وقت اونجا دستتو به اتو بزنی و دستت بسوزه.الهی فدات بشم فکر کرده بودی   من تو اتاقمم و درو بستم. رفته بودی پشت در اتاقم و هی در میزدی.مامانتم ازت   عکس گرفته بود.بعد من از اون یکی اتاق اومدم و بغلت کردم عزیز دل خاله           قربون چشات برم دیگه نا امید شده بودی از اینکه خاله درو باز کنه   ...
21 تير 1393

واکسن 1 سالگی

عزیز دلم چندروز بعد از تولدت یعنی 15 تیر مامان و بابات بردنت که واکسن   بزنی.قرار بود بعدش بیاین خونه ما.منم خونه نبودم و زنگ زدم که حالتو   بپرسم مامانت گفت که حالت خوبه و اونجا هم فقط لحظه ای که واکسن   میزدن گریه کردی.خانومه هم گفته که علایمش ت ا یه هفته  دیگه خودشو   نشون میده ممکنه تب یا علایم سرما خوردگی باشه یا اینکه بدنت بزنه   بیرون. ا ومدم خونه دیدم د اری بازی میکنی و خدارو شکر ح الت خوب بود.این عکسا   مال قبل از اینه که بری واکسن بزنی و اماده شده بودی     ع اشق اینی...
21 تير 1393

تولد بنیتا جونی

سا لگیت مبارک عسلم     عزیز دلم تولدت چون توی ماه رمضون بود و مامانت هم با درسش   درگیر بود نشد واست تولد بگیریم ولی کیک واست گرفتیم و شب   تولدت با مامانی اینا دور هم بودیم.انشا.. سال دیگه واست جبران   میکنیم.شب 4شنبه 11تیر با مامانی و بابایی رفتیم تو مجتمع خدما تی بابا تو   فضای باز نشستیم و شام و کیک خوردیم و به شما هم خیلی خوش گذشت.   اولش که رفتیم خواب بودی.ولی دیگه ما سر و صدا کردیم و هی خواستیم بیدارت   کنیم دیگه بید ار شدی و همه مارو دورت دیدی کلی ذوق کردی و واست اهنگ   تولد گذاشتیم خودتو تکون میدادی و ...
19 تير 1393