ماه رمضان و بنیتا
بنیتا جونم امسال دومین ماه رمضون زندگیتو گذروندی و کلی هم مهمونی های
افطاری رفتی و بهت حسابی خوش گذشت.ما و خاله های مامان هر سال نوبتی
همه رو افطاری دعوت میکنیم و امسال و سال قبل شما هم به جمعمون اضافه
شدی که پارسال خیلی کوچولو بودی و همش خواب بودی تو مهمونیا.ولی امسال
یه عالمه بازی و شیطونی کردی..
اولین مهمونی خونه مامان جون مامانت بود که چون مامان سحر 5شنبه و جمعه ها
میره تهران و شمارو میذاره پیش ما با من و مامانی و بابایی رفتیم اونجا
افطاری.من و مامانی بهت غذا دادیم و حسابی مواظبت بودیم و چون همش
حواسم بهت بود و توام که اینقدر شیطون شدی یه جا نمیشینی نشد ازت عکس
بگیرم.اون شب بعد از مهمونی اومدیم خونه و تا نصف شب پیش مامانی خوابیدی
و بقیشو اومدی تو اتاق خاله پیش من خوابیدی.مهمونی بعدی خونه ی خاله ی
بزرگ مامان بود ( خاله مریم ).قبلش با مامانت اومدید خونه ی ما که با هم
بریم.ما هم واسه اینکه بتونیم حاضر شیم و شما از سر و کولمون بالا نری بهت
پاستیل دادیم بخوری و مشغول شی که خیلی هم دوست داری
اینجا خونه ی خاله مریمه که به زور چند لحظه نشوندیمت سر سفره که عکس
بگیریم ازت..
طبق معمول پاشدی که اتیش بسوزونی..به کنترلم خیلی علاقه داری..
بهت گفتم دختر خاله ی مامانو بوس کن داری بوسش میکنی
چند شب بعد مامانی همه رو دعوت کرد خونه ی ما افطاری.قبل از اومدن مهمونا
ازت چند تا عکس گرفتیم..قربون خندت برم که دندونات میاد بیرون کلی شیرینتر
میشی..
من و مامانت عاشق این کارتیم که لوس میشی..
جای همیشگیت واسه بازی وقتی میای خونه مامانی..
مهمونی بعدی خونه دایی مامان بود که خونش یه بالکن خیلی بزرگ داره که هر
سال سفره افطاری رو اونجا پهن میکنن و خیلی هم تو فضای باز خوش میگذره
مامان یه دختر دایی داره که از شما 4 ماه بزرگتره و مثل شما شیطونه.اون شب
سبد اسباب بازیهاشو اورده بود که با هم بازی کنید و توام حسابی مشغول شده
بودی
بعدش خونه خاله کوچیکه مامان دعوت شدیم یعنی خاله فاطمه.اون شب یه
کاری کردی که هممون کلی تعجب زده و ذوق زده شدیم.سر سفره بغل مامانی
بودی که دایی و زن دایی اومدن و نشستن سر سفره.تو هی میخواستی بری
بغل دایی جون هی خودتو مینداختی سمت دایی ولی فاصلتون زیاد بود.یهو با
صدای نازک و کشداااار گفتی دَییییییییییییییییی اینقدر همه تعجب کردن که
نگو.خیلی ذوق کردیم.دایی جونم که یه عالمه کیف کرده بود فوری بغلت کرد.تا
قبل از اون یه صداهایی در میاوردیا وقتی مامانی میگفت دایی تو میگفتی اییییی
ولی اون شب کامل گفتی دایی.خیلی صحنه قشنگی بود
راستی اون شب کفشاتم جغجغه ای بود و بر خلاف قبلنا که از کفش میترسیدی
هی اصرار میکردی کفشاتو پات کنیم و هی ام راه میرفتی و به پاهات نگاه میکردی
اخرین مهمونی خونه خاله مینا خاله ی مامان بود که اونجا هم خیلی خوش
گذشت و با بچه ها رفتیم تو اتاق و بازی کردیم کلی هم چیزای خوشمزه خوردیم
قبل از اینکه بریم اومدید خونه مامانی که با هم بریم