روزمرگی های فسقلی
فسقلی خاله این روزا خیلی بلا شدی اصلا یه جا نمیشینی و همش دلت میخواد بازی و شیطونی کنی و راه بری.البته راه که نه بیشتر میدوی تو خونه و ما هم همش با استرس میگیم اروم..یواش.. اهسته.. تا تو برسی به مقصدت و خیالمون راحت شه.عاشق دالی بازی هستی و میری پشت دیوار اتاقم وامیستی تا من سرمو از تو اتاق بیارم بیرون و بگم دالیییییی و تو کلی ذوق میکنی..همچنان وسایل داخل کشوی میزم واست جذابیت داره و ما هم که دیدیم دست بردار نیستی وسایل خطرناک رو از توش برداشتیم و چسبهاشو کندیم تا شما بتونی مشغول بشی باهاشون..جدیدا بازی با حلقه هارو هم خیلی دوست داری قبلا که کوچولوتر بودی فقط حلقه هارو میگرفتی دستت و نگاهشون میکردی ولی الان بازی باهاشون رو یاد گرفتی و همه ی حلقه ها رو میندازی جاش و دوباره از اول درمیاری و کلی مشغول میشی..
عزیز دلم خیلی دخمل مرتبی هستی وسایل اتاق خاله رو وقتی به هم میریزی اخر سر میگم بنیتا جوون وسایل رو جمع کن همه رو میذاری سر جای خودشون..مامانت میگه صبح ها که از خواب بیدار میشی و مامانت تشکت رو میخواد جمع کنه تو هم بهش کمک میکنی و بالشت رو میبری تو اتاق میدی به مامان
مامانت واست یه صندلی و دمپایی خریده که خیلی دوسشون داری
اینجا داری مامانو بوس میکنی
عاشق این لم دادنتم..
خاله تو اتاقش یه عروسک داشت که شکمشو فشار میدادی اهنگ میزد و تو خیلی دوسش داشتی.یه شب که اومده بودید خونه ی ما موقع رفتن عروسک هنوز دستت بود و گفتم با خودت ببریش خونه باهاش بازی کنی..این همون عروسکه..باهاش لالا کردی
عزیز دلم پفیلا خیلی دوست داری کلا همین میگیم بَه بَه فکر میکنی میخوایم بهت پفیلا بدیم..
قربون اخم کردنت برم عزیزمم...
اینجا داری نگین وسط کوسن رو میخوری و زیر چشمی به مامانت نگاه میکنی..اخه اون خوردن داره
یه ظهر پاییزی که با مامان و بابا رفته بودین ناهار بیرون..خوشتیپ خاله فدات بشم..
یه روز صبح که با مامان و بابا رفته بودین کله پاچه بخورید..نووش جوونت عزیزم..