دلتنگی های خاله...
جیگر خاله چون از 3 تا 5 ماهگیش بیشتر پیش خاله بود خیلی به هم وابسته شدیم و بعد ازینکه مامان سحر درسش تموم شد و میخواست که بنیتا رو ببره پیش خودش خاله خیلی ناراحت بود که نمیتونست هر روز پیش بنیتا باشه واسه همینم هر روز زنگ میزد به مامانش و میگفت که بیاید پیش ما.بنیتا جونم وقتی که میومد همینکه درو باز میکردیم اینقدر دست و پا میزد و میخندید که معلوم بود اونم چقدر دلتنگ شده منم زودی بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم.وقتی میومدن پیش ما دیگه نمیذاشتم مامانش هیچ کاری انجام بده و همه کاراشو از پوشک عوض کردن و خوابوندن و بقیه کارا همه رو خودم انجام میدادم.مامانشم میگفت تو اینقدر مواظب بنیتا هستی که وقتی پیشته من خیالم راحته.عسل خاله ام بعد از بازی کردن خسته میشد و لالا میکرد.قربون خوابیدنت برم که همه چیت نمکیه عزیز دلم
فسقلیم کم کم داره موهاش در میاد چقدر جیگر شده خدا.دیگه داره شیطنتاش شروع میشه خاله هی بیشتر دلتنگش شه.عسلم میتونه تکیه بده و بشینه.هی ام شلوارشو میگیره با دستاش میکشه.جیغم که دیگه نگگگووو
اینجا هم شبیه جوجه رنگی شده مامانی و مامانشو اونطرف دیده احساساتی شده داره جیغ میزنه
بنیتا جونم یاد گرفته خودش به تنهایی دمر شه و اینطوری خودشو واسه خاله لوس میکنه
واااااااای عاشق این کارتم خاله که پاهاتو میگیری میذاری تو دهنت
عسلم روز به روز شیرین کاریاش بیشتر میشه و بیشتر خودشو تو دل همه جا میکنه.خاله ام واسه دیدنش کم طاقت تر میشه.راستی عزیزم بعد از 5 ماهگیت مامانت گوشای کوچولوتو سوراخ کرد.یه روز که با مامانی رفته بودید بیرون.بعدش من مامانتو دعوا کردم و گفتم چرا باعث شدی فسقلی من اشکش در بیادو دردش بگیره گفت دردش همون لحظس عوضش راحت شد.کلی بغلت کردم و نازت کردم بعد که دیدم ارومی و درد نداری دیگه ناراحت نبودم.چند روز بعدشم با مامانت رفتیم واست یه جفت گوشواره ی خوشگل خریدیم که هدیه مامانی بود.تو عکسای بالا هم معلومه