خاله بلاخره به ارزوش رسید...
همیشه دوست داشتم یه روزی خاله بشم و الان خیلی خوشحالم که به ارزوم رسیدم و 11تیر 1392 این اتفاق افتاد و من خاله ی یه دخمل ناز و شیطون شدم.خوش اومدی خالههه
عسل خاله تو بیمارستان چند ساعت بعد از دنیا اومدنش
بعد از اینکه فسقلیمونو اوردیم خونه شبش بابا جونش واسش کیک گرفت و با مامانی و بابایی و دایی جون و زن دایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ یه تولد کوچولو گرفتیم.
اینم عکس مامان و بابای مامانی با بنیتا جون
اولین روزهای اومدن بنیتا
خاله اینقدر ذوق زده بود که از کنارت تکون نمیخورد و وقتی خواب بودی همش بالا سرت مینشست و نگاهت میکرد و همینکه میخندیدی فوری ازت عکس میگرفت.الهی خاله فدات شه عزیز دلمممم تو ادامه بقیه عکسای بنیتا جونو گذاشتم.یادتون نره ببینیییید
اینجا بنیتا جون 5 روزشه..ای جانم خاله قربونت بره خمیازه میکشییییی..
یه خواب رویایی
بنیتا اینجا تو بغل خالشه..
این لباسو خاله وقتی بنیتا به دنیا اومد واسش خریدو برد بیمارستان.اخه بنیتا خیلی یهویی و زودتر از وقتی که قراربود به دنیا اومدو همه لباساش تو کمدسیسمونیش چیده شده بود و نمیشد نظمشو به هم زد.اینقدرم کوچولوبود که همش دستاش میرفت تو استینش..
بنیتا جون دستشو گذاشته زیر سرش و لالا کرده..قربونت برم اینقدر با نمکیییی
اینم یه مدل ازون خوابیدناش که دل ادم ضعف میکنه
اولین باری که ناخنای بنیتا جونو گرفتیم.دایی جونش واسش گرفت
اینقدر دستات کوچولو و ظریف بود که دایی جون سعید میترسید ناخناتو بگیره