عروسی دایی جووون
هووووررااااااااا عرووووسیییییییییییی.این روزا هممون درگیر عروسی دایی جونیم
هم خییییییییییییلی خوشحالیم هم ناراحت
خوشحال چون عروسی دایی جونه و کلی شادی در پیش داریم ناراحت چون دایی جون داره از پیشمون میره
ولی خب بیشترش شادیه
منم همش یه پام بیرون و یه پام خونه واسه نگهداری از شما تا مامانی و مامان سحر به کاراشون برسن.
کلی هم لباسای خوشگل واسه بنیتای عزیزم خریدیم.روز عروسی موندی پیش مامانی تا منو مامانت بریم ارایشگاه بعدشم بابایی زحمت نگهداریتو کشید و مامانی هم به ما پیوست تا بعد از ظهر که کار ما تموم شد و اومدیم لباسای شمارو تنت کردیم و رفتییییییم.طبق معمول هم باید تو بغل خاله میومدی.قربونت برم الهی عسلم که اینقدر خاله رو دوست دارییی
اونایی که خیلی وقت بود ندیده بودنت یا اصلا ندیده بودنت عاشقت شده بودن عزیزم.همشم هی بغلت میکردن و من و مامانتم همش وسط بودیم
کلا دختر خوبی بودی و اذیتمون نکردی ولی دیگه خیلی خسته شدی عزیزم چون تا ساعت 2 اینا طول کشید و شمام دیگه اخراش خوابیدی
ولی چون همه عکسات یا تو بغل من بودی یا بغل مامانت نتونستم عکس بذارم
ولی عکس لباسهایی که پوشیدی رو میذارم عزیزم
اینم اتفاق مهم 9 ماهگیت عسلممممممم
دیگه وقتی میگیم دایی جون کجاست به در نگاه میکنی و منتظری که بیاد باهات بازی کنه
این لباس رو توی مراسم جهیزیه بینی پوشیده بودی عزیزم
این لباس مال مراسم حنابندون بود که همه هم خیلی خوششون اومده بود
ازش.اولین بار بود که میخواستیم بهت کفش بپوشونیم و توام از کفش
میترسیدی!همین پات میکردیم گریه میکردی و حتی بعضی وقتا میلرزیدی از ترس.
قبلا وقتی کوچولوتر بودی پاپوش میپوشوندیم ولی تشخیص نمیدادی که یه چیز
اضافیه.چند روز بود داشتیم تلاش میکردیم که ترست بریزه.دیگه اینقدر حواستو پرت
کردیم و مشغولت کردیم که بلاخره پات کردیم ولی هر وقتی حواست میشد یه
جوری نگاه میکردی بهش
این لباس رو هم شب عروسی پوشیده بودی عسلم خیلی هم بهت میومد