بنیتا جونمبنیتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

بنیتا عسل خاله

8 ماهگی و اولین مریضی بنیتا:(

    عزیز خاله توی بهمن م اه یه سرما خوردگی شدید گر فتی که چند بار بردیمت دکتر و هی د اروهای مختلف بهت دادن.هر سرفه ای که میکردی ما همه غمباد میگرفتیم همش میگفتیم کاش جای بنیتا یکی از ما مریض میشد.دکترت یه شربت داده بود که میگفت ممکنه بیاره بالا نگران نشید.یکی از روزایی هم که پیش مابودی شب با مامانی بهت شربتتو به زور د ادیم و شیرتم دادیم میخواستیم حاضرت کنیم که بابا جونت بیاد دنبالت تو بغل من بودی که یهو گلاب به روتون چنان اوری بالا که هممون وحشت کردیم منو بابایی و مامانی و دایی جون بودیم خودتم ترسیده بودی و هی گریه میکردی.همه لباسای خودت و خاله کثیف شد.صورتتو ششتیم و بابا اومد دنبالت یه پتو پیچیدیم دورتو رفتی ولی ...
7 تير 1393

بنیتا جون و دوستش آرنیکا

دوست مامان سحر تقریبا دو ماه بعد از به دنیا اومدن بنیتا جون نینیشو به دنیا اورد و یه روز بعد از ظهر 3 نفری رفتیم اونجا دید نشون. البته قبلش هم وقتی تازه به دنیا اومده بود رفته بودیم و این بار دوم بود. بنیتا جونم خیلی خوشحال بود که دوست پیدا کرده و همش بهش نگاه میکرد.فدات بشم مهربوون خاله     ...
7 تير 1393

بنیتا متولد ماه تیر

  ویژگی‌ها و خصوصیات‌ كلی   عاطفی‌، احساساتی‌، با محبت‌ و مهربان،‌ درون‌ بین‌ و خلاق،‌ هوشیار و محتاط، محافظه‌كار و دلسوز.     سمبل: خرچنگ     عنصر: آب     سی اره حاکم: ماه     رنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ تیر ماه‌:   نقره‌ای (رنگ‌ تشعشعات‌ ماه‌) است‌.   حیوان : حیوانات صدفدار     سنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ تیرماه&z...
7 تير 1393

واکسن

بنیت ا جونم بعد از واکسن زدنات میومدی خونه مامانی که حسابی مواظبت باشیم.پاهای کوچولوت درد د اشت و همش گریه میکردی.خاله خیلی ناراحت بود .مامانی و دایی جون هم همینطور.از همون اول هم همین صدای گریت درمیومد همه میدوین سمتت و هرجور شده ارومت میکردن.دورو بریا میگفتن بابا بچه ست دیگه همه بچه ها گریه میکنن چرا یهو همه هول میکنین میدوین وقتی بنیتا گریه میکنه!خب دلمون طاقت نداره گریتو ببینیم دیگه.خلاصه گاهی مامانی میگردوندت گاهی من و مامانت گاهی هم دایی جون.قطره استامینوفنم که به زور باید بهت میدادیم . اولین واکسنتو خاله باهات اومد با مامان سحر رفتیم.اونجا وقتی واکسنتو زد و کلی گریه کردی من و مامانت اشک تو چشامون جمع شد ولی دومی رو ب ا ما...
4 تير 1393

7 ماهگی

عزیز  دلم  دیگه اینقدر از 7 ماهگیش  دمر میشد که اجازه نمیداد پوشکشم عوض کنیم.همش دلش میخواست برگرده ودمر شه . اینقدر باید خاله باهاش بازی میکرد و حواسشو به بالا پرت میکرد که دمر نشه.همین م امانش میخواست پوشک عوض کنه میگفت خااااااالههههههههه بیاااااااااااااا.خاله ام دیگه از هیچگونه ادا و بازی دریغ نمیکرد.مامانشم میگفت ببین خاله رو به چه کارایی وادار میکنی ولی خاله واسه بنیتای عزیزش جونشم میده ای نم عکسای دمرووو شدنااات ...
2 تير 1393

اولین غذای کمکی عسلم

از وقتی غ ذ ای کمکیتو شروع کردی هر دفعه میومدی خونه مامانی خاله واست فرنی درست میکرد که نوش جون کنی.هر وقتم که ب ا هم تنها بودیم میبردمت تو اشپزخونه پیش خودم توام هی به کارایی که خاله میکرد نگاه میکردی و واست جالب بود.مامان سحرم تو خونه خودتون واست درست میکرد و اینجا اولین غذای کمکیته نوش جووووووونت عزیز دلم ...
2 تير 1393