7 ماهگی
عزیز دلم دیگه اینقدر از 7 ماهگیش دمر میشد که اجازه نمیداد پوشکشم عوض کنیم.همش دلش میخواست برگرده ودمر شه . اینقدر باید خاله باهاش بازی میکرد و حواسشو به بالا پرت میکرد که دمر نشه.همین م امانش میخواست پوشک عوض کنه میگفت خااااااالههههههههه بیاااااااااااااا.خاله ام دیگه از هیچگونه ادا و بازی دریغ نمیکرد.مامانشم میگفت ببین خاله رو به چه کارایی وادار میکنی ولی خاله واسه بنیتای عزیزش جونشم میده ای نم عکسای دمرووو شدنااات ...
نویسنده :
خاله سانی
22:23
اولین غذای کمکی عسلم
از وقتی غ ذ ای کمکیتو شروع کردی هر دفعه میومدی خونه مامانی خاله واست فرنی درست میکرد که نوش جون کنی.هر وقتم که ب ا هم تنها بودیم میبردمت تو اشپزخونه پیش خودم توام هی به کارایی که خاله میکرد نگاه میکردی و واست جالب بود.مامان سحرم تو خونه خودتون واست درست میکرد و اینجا اولین غذای کمکیته نوش جووووووونت عزیز دلم ...
نویسنده :
خاله سانی
22:00
هویج خوردن بنیتا
قربونت برم که تو این حالت لبخندم داری میزنییی ...
نویسنده :
خاله سانی
20:15
کوچولوی دوست داشتنی خاله
قربون اون دست و پای کوچولوت عزیز خاله که جدیدا هم هی دستاتو باز و بسته میکنی و نگاشون میکنی ...
نویسنده :
خاله سانی
14:59
اتاق بنیتا جونییییییی
6 ماهگی
6 ماهگیت مبارک عشق خاله مام ان سحر بازم واس ت کیک گرفت و ا ومدید خونه م امانی ع زیزم .خیلی خوش گذشت.هممون یه ع المه دوست داریم قربون چشات برم عشقممممممم بنیتا و بالش جونش بنیت ا جونم یه بالش داره که منو مامانش وقتی واسه خرید سیسمونی رفته بودیم واسش گرفتیم و بنیتا عاشقشه.همین میدیم بهش میچسبونه به خودشو کلی باهاش بازی میکنه تو 6 ماهگی بنیتا جونو رو بردیم اتلیه تقریبا 2 ساعتی اونجا بودیم و دیگه از هر راهی و وسیله ای که میشد استفاده کردیم تا توجه بنیتارو به خودمونو دوربین جلب کنیم.اینقدر فضای اونجا واسش جدید بود و تازگی داشت که حتی به کارای...
نویسنده :
خاله سانی
23:42