دلتنگی های خاله...
جیگر خاله چون از 3 تا 5 ماهگیش بیشتر پیش خاله بود خیلی به هم وابسته شدیم و بعد ازینکه مامان سحر درسش تموم شد و میخواست که بنیتا رو ببره پیش خودش خاله خیلی نا ر احت بود که نمیتونست هر روز پیش بنیتا باشه واسه همینم هر روز زنگ میزد به مامانش و میگفت که بیاید پیش ما. بنیتا جونم وقتی که میومد همینکه درو باز میکردیم اینقدر دست و پا میزد و میخندید که معلوم بود اونم چقدر دلتنگ شده منم زودی بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم.وقتی میومدن پیش ما دیگه نمیذاشتم مامانش هیچ کاری انجام بده و همه کاراشو از پوشک عوض کردن و خوابوندن و بقیه کار ا همه رو خودم انجام میدادم.مامانشم میگفت تو اینقدر مواظب بنیتا هستی که وقتی پیشته من خیالم راحته. عسل خاله ام بعد از ...
نویسنده :
خاله سانی
19:36